کد مطلب:235272 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:242

واقعه جانگداز شهادت آن حضرت
اباصلت گفت: در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم فرمود؛ به داخل قبه ای كه هارون در آن مدفون است، برو و از چهار طرف آن، خاك برداشته، بیاور.

به داخل قبه شدم و خاك آوردم؛ فرمود: خاكهای سمت راست و بالا سر و



[ صفحه 70]



پایین پای آن را به من بده. بدو دادم؛ آنها را بو كشیده، ریخت و فرمود: در این محلها، می خواهند قبری برایم حفر كنند كه در موقع حفر آن، سنگی پدید خواهد آمد كه با تمام كلنگهای خراسان هم قادر به برداشتنش نخواهند بود.

سپس فرمود: خاك سمت چپ آن، خاك مدفن من است؛ بگو در این محل قبری برایم حفر كنند و هفت پله پایین روند و ضریحی بگشایند چنانچه امتناع كردند. بگوی. لحد را به اندازه یك متر قرار دهند، پس از آماده شدن قبر، در سمت سر، رطوبتی خواهی دید، آن گاه دعایی كه اكنون به تو می آموزم، می خوانی، در حال، لحد پر از آب خواهد شد و ماهیهای كوچكی در آن خواهی دید، از آن نانی كه به تو می دهم برای آنها ریز می كنی و می خورند و وقتی تمام شد. ماهی بزرگی آشكار شده تمام ماهیهای كوچك را می خورد و ناپدید خواهد شد.

وقتی ماهی بزرگ ناپدید شد، دست بر روی آب می گذاری و دعایی كه به تو می آموزم می خوانی در حال، آب فرو می رود و چیزی از آن باقی نمی ماند. تمام این كارها را نزد مأمون باید انجام دهی؛ سپس فرمود: فردا پیش آن نابكار می روم وقتی خارج شدم، اگر سرم پوشیده نبود، با من حرف بزن وگرنه، با من صحبت مكن.

اباصلت گفت: صبحگاه فردا، لباس پوشیده و در محراب، به انتظار نشست تا غلام مأمون وارد شد و گفت: امیرالمؤمنین شما را می خواهند. كفش پوشیده، از جای حركت كرد و رفت؛ من نیز به دنبال حضرت رفتم. تا به خانه مأمون واردشد.

در برابر مأمون ظرفی از انگور و ظرفهای دیگر از میوه های مختلف، بود و خوشه انگوری را هم به دست گرفته كه برخی از آن را خورده و برخی باقی مانده بود.



[ صفحه 71]



چون چشمش به آن حضرت افتاد، از جا برخاسته، او را در بغل گرفت و پیشانیش را بوسید و در كنار خود نشانید و آن خوشه انگور را به او داد و عرض كرد: انگوری از این بهتر ندیده ام امام علیه السلام فرمود: انگور خوب، انگور بهشتی است. [1] .

مأمون درخواست كرد تا از آن انگور بخورد. فرمود: مرا معاف دار. گفت: ممكن نیست. شاید به من اطمینان نداری؛ خوشه را گرفته، چند دانه از آن خورد؛ بار دیگر آن را به دست آن حضرت داد آن جناب سه دانه از آن خورده، به گوشه ای پرت كرد و از جای بلند شد. مأمون گفت: كجا می روی؟ فرمود: به جایی كه فرستادی.

وقتی خارج شد، عبا را بر سر كشیده بود. چون او را بدین حال دیدم، سخنی نگفتم تا به خانه وارد شد؛ دستور داد: درها را ببند؛ بستم؛ سپس در بستر خوابید. من غمگین داخل حیاط ایستاده بودم؛ در این هنگام دیدم جوانی خوشروی، با مویهای مجعد، شبیه ترین مردم، به حضرت رضا علیه السلام - به خانه وارد شد؛ پیش رفته؛ عرض كردم؛ درها را بسته بودم، شما از كجا وارد شدید؟ فرمود:

آن كه مرا از مدینه، در این ساعت به توس آورد، در حالی كه در بسته بود، به خانه وارد كرد؛ سپس گفتم: شما كیستی؟

فقال: انا حجة الله علیك. یا اباصلت! انا محمد بن علی فرمود: ای اباصلت! من حجت خدا، پسر علی موسی الرضا علیه السلام هستم.

سپس به طرف اتاق پدر رفت و از من نیز خواست كه با او به داخل اتاق بروم. چون چشم حضرت رضا علیه السلام به فرزندنش افتاد، از جای جست و فرزندش



[ صفحه 72]



را در آغوش گرفت و به سینه چسبانید و پیشانی اش را بوسید و به بستر خود برد و امام جواد علیه السلام پیوسته پدر را می بوسید و آرام سخنانی را به او می گفت كه من نفهمیدم؛ در این هنگام كفی سفیدتر از برف، بر دهان حضرت آشكار شد و امام جواد آن كف را مكید؛ سپس امام، دست در گریبان خود برد و چیزی شبیه گنجشك بیرون آورده به فرزندش داد و حضرت جواد علیه السلام آن را گرفته، بلعید، پس از آن، حضرت رضا علیه السلام از دار فانی رحلت فرمود. [2] .

حضرت جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برو از خزانه آب با تخت بیاور تا پدرم را غسل دهم.

عرض كردم: درخزانه، تخت و آب نیست.

فرمود: هر چه می گویم به جای آور، به خزانه وارد شدم. تخت و آب بود، آوردم.

دامن به كمر زده تا امام علیه السلام را غسل دهم.

فرمود،: تو به كنار برو. كسی هست كه مرا یاری دهد.

باز فرمود: به داخل خزانه رو. زنبیلی كه كفن و حنوط پدرم در آن است بیاور، به خزانه وارد شدم. زنبیلی در آنجا دیدم - كه قبلا ندیده بودم - آن را برداشته، برای او آوردم. فورا پدر خود را كفن كرده، بر بدنش نماز خواند، سپس فرمود تابوت بیاور.

عرض كردم: پیش نجار رفته، بگویم تابوت بسازد؟ فرمود: تابوت در داخل خزانه هست. به خزانه وارد شدم تابوت آوردم. امام جواد علیه السلام. جسم پاك امام را در آن تابوت نهاد و دو ركعت نماز خواند. هنوز نمازش تمام نشده بود كه تابوت بلند شد و سقف شكافته گردید و از خانه خارج شد.



[ صفحه 73]



عرض كردم، یابن رسول الله! هم اكنون، مأمون آمده حضرت رضا علیه السلام را از من می خواهد. چه كنم؟

فرمود: ساكت باش... الآن برمی گردد.

اگر پیامبری در مشرق بمیرد و وصی او در مغرب، خداوند بین ارواح و اجساد آنها جمع خواهد نمود.

هنوز سخن امام علیه السلام تمام نشده بود كه سقف شكافته شد و تابوت بر زمین آمد.

در حال، از جای حركت كرد و پیكر پاك امام علیه السلام را از تابوت بیرون آورده، در رختخوابش گذاشت مثل اینكه او را نه غسل داده و نه كفن كرده اند؛ سپس فرمود: برو در را برای مأمون بگشای «و خود از نظر ناپدید شد.»

همینكه در را گشودم، دیدم مأمون و غلامانش ایستاده اند با گریه وارد خانه شده، گریبان چاك زد و بر سر خود می زد و با صدای بلند می گفت: آه، آقای من! تو را از دست دادم.

كنار بستر حضرت رضا علیه السلام نشسته، دستور داد:

تا برای غسل و كفن آن حضرت آماده شوند و برایش قبر بكنند.

هر چه حضرت رضا علیه السلام فرموده بود آشكار، شد.

قبر پدرش را خواست قبله حضرت رضا علیه السلام قرار دهد.

یكی از اطرافیان مأمون گفت: مگر نمی گویی این شخص امام است؟ جواب داد: چرا. پس قبر او باید جلو باشد.

دستور داد: در طرف قبله قبر بكنند. گفتم: به من فرموده هفت پله بكنند و ضریحی بگشایند. گفت: به مقداری كه اباصلت می گوید: بدون ضریح بكنید؛ ولی لحد قرار می دهیم.



[ صفحه 74]



وقتی آب و ماهی ها را مشاهده كرد، گفت: حضرت رضا علیه السلام چنان كه پیوسته در زمان زندگی خود، ما را از عجایب بهره مند می كرد، پس از مرگ هم امور عجیبی از او به ظهور می رسد.

وزیرش گفت: آیا می دانی؟ كه منظور از نشان دادن این عجایب چیست؟ مأمون جواب داد: نه.

گفت: می خواهد به شما بفهماند كه اقتدار و سلطنت طولانی شما، بنی عباس، مانند همین، ماهی های كوچك است چون انقراض در رسد خداوند یكی را بر شما مسلط و سلسله حكومتتان را منقرض می كند.

گفت: راست می گویی.

اباصلت گوید: آن گاه، مأمون به من گفت: آن دعایی كه می خواندی به من بیاموز، سوگند یاد كردم كه همین الآن فراموش كردم و راست هم می گفتم.

سپس دستور داد: تا مرا زندانی كنند.

یك سال در زندان بودم. شبی از جا برخاستم و دعایی خواندم و خدا را به حق محمد و آلش سوگند دادم تا مرا نجات دهد. هنوز دعایم تمام نشده بود كه امام جواد علیه السلام وارد شده، به من فرمود: مثل اینكه خیلی دلتنگ شده ای. گفتم: آری؛ بخدا قسم. [3] .

امام جواد علیه السلام فرمود: از جا برخیز. سپس قفلهای در را گشود و دست مرا گرفته، از زندان خارج كرد؛ در حالی كه پاسبانان و غلامان مرا می دیدند ولی قدرت جلوگیری نداشتند. پس از آن حضرت به من، فرمود: برو در امان خدا، كه دیگر نه مأمون تو را خواهد دید و نه تو مأمون را.



[ صفحه 75]



اباصلت گوید: چنانكه حضرت فرموده بود تا كنون دست مأمون به دامانم نرسیده است.

البته این جریان، از هرثمه هم نقل شده كه او می گوید:

هنگام غسل دادن، خیمه زده شده و از اشخاصی كه به چشم نمی آمدند، تسبیح و تهلیل و ریختن آب و صدای ظرفها را می شنیدم.

بعد از جریان آب و دعاها مأمون، مرا نزد خود خواند و گفت: تو را بخدا، راست بگو. دیگر چه سخنی از حضرت رضا علیه السلام شنیده ای؟ گفتم: به شما عرض كردم كه ایشان چه فرمودند. گفت: نه، باید راست بگویی، پرسیدم درباره چه موضوعی؟

گفت: آیا سر دیگری هم به تو گفته است؟ جواب دادم: چرا. انار و انگور را نیز فرمود؛ دراین موقع مأمون رنگ به رنگ شد و هر دم رنگش به سرخی و گاهی به زردی و گاهی به سیاهی متمایل می شد تا بیهوش گردید و در حال بیهوشی می گفت:

وای بر من، چه جواب پیغمیر صلی الله علیه و اله را بدهم؟! همین طور، یك یك ائمه را نام برده، گفت، «ویل للمأمون من علی بن موسی الرضا علیه السلام»

وای بر مأمون چه جواب حضرت رضا علیه السلام را بدهم؟!

من دیدم به هوش نیامد، بیرون شدم.

پس از به هوش آمدن؛ مرا خواست و گفت: مبادا كسی این سخن را از تو بشنود كه هلاك خواهی شد.

تو در نزد من، از آن حضرت علیه السلام محبوبتر نیستی.

پیمان دادم و قسم خوردم كه به كسی نگویم. [4] .



[ صفحه 76]



یاسر خادم می گوید: حضرت رضا علیه السلام پس از نماز ظهر، در آخرین روزی كه از دنیا رحلت كرد، به من فرمود:

یاسر! آیا غلامان و كنیزان غذا خورده اند؟

عرض كردم: با این حالی كه شما دارید، چگونه می توانند غذا بخورند؟

حركت كرد و دستور داد: سفره را پهن كنند و همه غلامان را هم بگویند بنشینند. تمام را بر سر سفره نشانید، «یتفقد و احدا و احدا» از یكایك حاضران دلجویی و نسبت به آنان اظهار لطف فرمود. پس از صرف غذا دستور داد: سفره ای برای زنان پهن كنند و غذا را برای آنها بیاورند، پس از غذا خوردن آنان حضرت رضا علیه السلام بیهوش شد.

در این هنگام از میان خانه امام علیه السلام صدای ناله ای برخاست.

كنیزان و زنان مأمون، سر و پای برهنه، حاضر شدند، توس، یكپارچه ناله شد. مأمون، سر و پای برهنه، بر سر زنان آمد؛ در حالی كه ریش خود را می كشید و می گریست، اشك ریزان كنار بالین امام علیه السلام ایستاد، حضرت رضا علیه السلام به هوش آمد و چشمانش را گشود، ثم قال: «احسن یا امیرالمؤمنین معاشرة ابی جعفر فان عمرك و عمره هكذا و جمع بین سبابتیه.»

فرمود: یا امیرالمؤمنین، با فرزندم خوشرفتاری كن؛ زندگی تو و او مثل دو انگشت من به هم پیوسته است دو انگشت شهادت خود را به هم چسبانید و در همان شب از دنیا رحلت فرمود.

صبحگاهان مردم جمع شدند و فریاد می زدند كه مأمون با حیله و نیرنگ علی بن موسی الرضا علیه السلام پسر پیامبر اكرم صلی الله علیه و اله را كشت. سر و صدا زیاد شد.

محمد بن جعفر بن محمد، عموی حضرت رضا علیه السلام، كه مأمون او را امان داده بود و در توس بود؛ مأمون از ترس اینكه مبادا فتنه ای برپا شود، از محمد بن



[ صفحه 77]



جعفر بن محمد خواست كه به مردم بگوید امروز جنازه را برنمی دارد. شبانگاه آن حضرت را غسل داده، دفن كردند.

شیخ مفید در ارشاد [5] می نویسد: روزی حضرت رضا علیه السلام با مأمون غذا می خورد؛ از آن غذا مریض شد و مأمون نیز خود را به مریضی زد و اظهار كسالت نمود.

عبدالله بشیر گفت: مأمون به من دستور داد: ناخنهایم را بگذارم بلند شود و آنها را از چشم مردم دور نگه دارم؛ این كار را انجام دادم.

مأمون روزی مرا خواست و چیزی شبیه تمر هندی به من داد و گفت: این را به دست و ناخنهایت بمال من نیز چنان كردم و سپس گفت: فعلا همین طور باشد.

خدمت امام رضا علیه السلام رفت و حالش را پرسید. امام علیه السلام فرمود: امید است كه بهبودی حاصل كنم، مأمون گفت: بحمدالله بهتر هستید.

پرسید: آیا امروز پزشكی بدیدن شما آمده است؟

فرمود: نه، خشمگین شد و غلامان را با داد و فریاد نزد خود خواند و دستور داد تا آب انار بگیرند.

مأمون به عبدالله بشیر گفت:

برو انار بیاور و با دستهایت آب آن را بگیر؛ چنان كردم؛ سپس آن را از من گرفت و با دست خود، آن آب انار را به حضرت رضا علیه السلام داد. و به او خوراند و دو روز بعد هم امام علیه السلام از دار فانی رحلت نمود و علت درگذشت آن جناب هم همین بود.



[ صفحه 78]




[1] در ص 294 بحار... نوشته است كه در روايت هرثمه آمده است كه آن حضرت را با انگور و اناري كه با ناخن زهرآلود، دانه كرده بودند، مسموم كردند.

[2] ص 301، ج 49، بحار.

[3] در روايتي از احوالات حضرت جواد عليه السلام نقل مي شود كه اباصلت عرض كرد: يابن رسول الله پس از يك سال عاقبت به فريادم رسيدي، امام عليه السلام فرمود: اگر زودتر، مرا مي خواندي، زودتر نجاتت مي دادم.

[4] جزء 49 بحار ص 293.

[5] ارشاد مفيد ص 288.